سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هرکه بر دوستش خُرده گیری کند [و بخواهد مو را از ماست بکشد]، دوستی اش گسسته می شود . [امام علی علیه السلام]

دو صد گفته نیم کردار نیست

 
 
درد دل یک جانباز شیمیایی با امام زمان (عج)(پنج شنبه 87 اردیبهشت 5 ساعت 12:48 عصر )

باسمه تعالی

درد دل یک جانباز شیمیایی با امام زمان (عج)

مرا می شناسی

من یک روستایی ام. یکی از روستاهای دور دست سرزمینمان ایران. از مهد نام آوران و دلیران آذربایجان.

شاید مرا نشناسی! خیلی ها مرا نمی شناسند. اهل زمین که با یک روستایی دورافتاده  و ساده کاری ندارند. اصلا برایشان مهم نیست که کسی اینجا دردی داشته باشد. اینان بزرگان را می شناسند حاکمان را دوست دارند مسئولان را می شناسند کسی با ما کاری ندارد. خیلی وقتها دوستان و رفیقان هم آدم را فراموش می کنند.

ارباب من ، آیا تو هم مرا فراموش کرده ای؟ تو هم مرا نمی شناسی. البته که خوبان را می شناسی. تو را با ما چکار! ولی من تو را می شناسم. با عقل وقلب کوچک خود تو را شناخته ام. پیامبرمان (ص) نیز فرموده است که "هرکس امام زمان خویش را نشناسد به مرگ جاهلیت مرده است" مولای من مرا بیاد بیاور ، آن لحظه ای که در شب تاریک در فاو ، شلمچه ، جزیره مجنون و... با آنانی که می شناختیشان ، یکصدا تو را فریاد می زدیم. من همان فرد کوچک و ناچیزی بودم که با لحن ساده خود یابن الحسن می گفتم و سرود العجل سر می دادم. آری من همان بچه بسیجی هستم که به امر نائب تو آمده بودم. همانی که تفنگ "ام یک" از من بلندتر بود. همانی که وقتی کلاه آهنی می گذاشتم چشمانم را نیز می پوشاند. همانی که در جزیره مجنون و شلمچه  به دنبال بمباران شیمیایی صدام ، مزه شیمیایی را چشیدم. چند لحظه ای می شد که هیچ چیز نمی دیدم نفسم به سختی بالا می آمد. آری مولای من ، همان لحظه نیز تو را صدا می زدم. درست است که از مقربین نبوده ام ولی در حد توان از مریدانت بوده و هستم. ای کاش مرا نیز از پیروانت به حساب می آوردی. چرا که خود فرموده ای: "من در همه حال از احوال پیروانم آگاهم" مولای من روز به روز وضعم دشوارتر می شود. دیگر زندگی برایم به سختی می گذرد. قلبم یاریم نمی کند. پزشکان کارآیی ریه هایم را روز به روز کمتر گزارش می دهند. امسال 68% اعلام کرده اند. اعصابم دیگر توان هیچ چیزی را ندارد. بسیاری مواقع ، به دنبال درگیری و مشاجره با اعضای خانواده ، گریه ام می گیرد. از خشونتی که چند لحظه قبل انجام داده ام از خودم بدم می آید. به خدا دست خودم نیست. فکر کنم همان شیمیایی که آن موقع خورده ام مرا متلاشی کرده است. از رنجها نمی نالم ، چرا که خود پذیرفته و رفته ام. از مشکلات مالی نمی گویم ، نمی گویم که هزینه یکبار مراجعه به پزشک نیم میلیون تومان می شود. چون اینها را هم با قرض و وام پرداخت می کنم. از طعنه عوام نمی گویم که زیاد ناراحتم نمی کنند. آقای من ، یادت هست موقعی که ما اعزام می شدیم ؛ کسانی پشت میزها نشسته بودند ؟ و یادت هست افرادی خوش سیما ما را به شرکت در جبهه ها فرا می خواندند؟ یادت هست که بعضی ها می گفتند امام تکیف کرده که همه به جبهه بروند ، ولی خودشان نمی رفتند!!؟ حتما که یادت هست. آری همانان الان نیز هستند! البته کمی فرق کرده اند میزهایشان بزرگتر و رنگین تر شده ، اتاقشان را مبلمان کرده اند. گلهای چند صد هزار تومانی گوشه اتاق چشم را خیره می کند. رقص صندلی گردانشان دل را می نوازد. همانان که رفته رفته اندازه ریش هایشان کوتاهتر شده و صورتهایشان صافتر و خوش سیماتر! اصلا به من چه ، به من چه ارتباطی دارد. حتما لیاقتش را دارند. آری اینان وقتی ما را در اداره و بنیاد جانبازان یا بهتر بگویم بنیاد و اداره خودشان! می بینند دعوایمان می کنند ، ما را دیوانه خطاب می کنند. از یقه ما می گیرند و مثل ... از اتاق مجللشان بیرون می اندازند. تو را به خدا بگذارید چند لحظه ای نیزما در اتاقتان روی مبل سلطنتی ، زیر کولر گازی بنشینیم ما که در روستایمان کولر ندیده ایم. نه آقای من ، ما لیاقت نشستن در آنجا را نیز نداریم. اینان مسئول ، امید و مشاور خانواده جانبازان هستند! اینان به عنوان مشاوره به زنانمان می گویند که برو از شوهرت طلاق بگیر! تو چه گناهی داری که زن جانباز شدی.

آری مولای من وضع این گونه است. خود بهتر میدانی که چه نامه ها ننوشتم. با چه کسانی درد دل نکرده ام. دیگر خسته شده ام ، شاید این آخرین انشاء من باشد.

ای عزیزتر از جان ؛ برگها و اسنادم را در پوشه سبزرنگ در گوشه اتاقمان دیده ای؟ اسم اداره کل بنیاد هم آنجا هست. همان جائی که به زن بنده مشاوره داده بودند. خدا پدرشان را رحمت کند. نام فرد مسئول درمانی استانمان که با تهدید و توهین مرا از اتاقش بیرون انداخت هم آنجا هست. حتما برگه های پزشکی و نسخه هایم را نیز دیده ای. پس به هر که بتوانم دروغ بگویم به تو و خودم که نمی توانم. دیگر خسته شده ام. از مسئولین چیزی نمی خواهم چون دیگر برایم ارزشی ندارند. آخرش مثل خیلی از همرزمانم که بعد از جنگ بخاطر همین مشکل راحت شده و به آرزویشان رسیدند من نیز تمام خواهم کرد. پس زیاد نمانده است. خواستم قلبم خالی شود. حمید باکری گفته بود: دعا کنید شهید شوید که بعد از جنگ چه مشکلاتی به سرمان خواهد آمد. حیف که آن موقع نشد ، البته لایق نبودیم. پس اربابم مرا از همرزمانم جدا مکن.

 

جانباز شیمیایی ، محمد برقی - 6/12/86

استان آذربایجان شرقی – شهرستان شبستر- روستای شیخ ولی

 


» سید روح الله موسوی
»» نظرات دیگران ( نظر)





بازدیدهای امروز: 0  بازدید

بازدیدهای دیروز:3  بازدید

مجموع بازدیدها: 1742  بازدید


» اشتراک در خبرنامه «